عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

بچه شير بابا

دندون

سلام پسر پسر بابایی از اینکه خیلی دیر دیر به سایت س میزنم معذرت. ولی امروز خوشحالم که بعد از یه شب بیقراری یکی از دندونای پیش بالخره جوونه زد وما هم کلی خوشحال به همه زنگ زدیم دیشب مامانی واست آش دندونی درست کردو همه فامیل اونجا جمع شدیم مامان وخاله جون و خاله مهناز واست کادو اوردند دستشون درد نکنه راستی خیلی تازه گیا بلا شدی و اصلا نه خودت میخوابی ونه میذاری ما بخوابیم ولی با همه شیطونیات بازم خواستنی هستی جگر بابا . ...
29 دی 1391

شروع دوباره

سلام خوردنی بابا از دیروز تصمیم گرفتم که یه شروع دوباره ویه استارت نو تو زندگیم بزنم  دعا کن بابا توی این استارت سربلند و قوی باشه تا وسطای راه ز...ش قمصور نشه الهی بابا فدات تازه گیا هپ هپ گفتن وبابابابا گفتن ویاد گرفتی و وقتی بهانه میگیری پشت سر هم میگی بابابابابابابا.... اخر شبا هم تازه فیلت یاد هندوستان میکنه و  شروع میکنی به هپ هپ کردن من ومامان هم طبق معمول باهات بازی میکنیم تا خسته میشی با یه قلپ شیر چشات میره رو هم . وای که خوابوندنت چه لذتی داره ...
20 دی 1391

اربعین

سلام گجر بابا امروز ١٤/١٠/١٣٩١ مصادف با اربعین حسینیه، الان ساعت٥.٣٠ صبحه ومن از دیشب شیفتم،شما ومامان جون احتمالا الان خونه مامان گلی خوابین و من تمام بیخوابی های دنیا زده به سرم تازه گیا فکرم زیادی مشغوله امیدوارم زودتر بزرگ بشی و بهم مث یه مرد کمک کنی،همه میگن بچه های این دور وزمونه تنبلن و اصلا به فکر پدر ومادرشون نیستن ولی من بهت اطمینان دارم ومطمئنم که تو از اون پسرایی هستی که منو سربلند میکنی،دو روز پیش عمه جون بهم زنگ زد و یه غلط املایی رو که توی وب نوشته بودمو بهم گفت،خیلی خوشحال شدم که یه نفر پیگیر ماجراجوییهاته البته پسر عمو نیما وزهره خانم هم پیگیر این قضیه هستند،دستشون درد نکنه بقول خودت (هقو هقو اونگی) دوستت...
14 دی 1391

اتفاق

سلام شیر پسر مدتیه که نتونستم به وب سر بزنم خیلی سرم شلوغه ببخشید. امروز میخوام یه اتفاق که منجر به یه خاطره تلخ شد رو واست بنویسم روز ٤/١٠/١٣٩١ مامان جون شمارو برد واکسن ٦ماهگیتو بزنی من هم دو شب پشت سر هم شیفت بودم فردای اون روز که اومدم خونه مامان گلی، دیدم که بی حال افتادی یه گوشه ای مامان جون گفت که به هردوتا پات واکسن ردن وقتی دیدم تبت خیلی بالاست لختت کردم ودستامو هی خیس میکردم و به بدنت میکشیدم طولی نکشید سرحال شدی وکلی بازی کردیم اونشب از ساعت ١.٥ شب تا صبح بیدار بودی وباخودت زمزمه میکردی مامان جونت کلافه شده بود هم از بیخوابی وهم از ترس اینکه مبادا واست اتفاقی بیفته خلاصه خواب بی خواب! روز بعد ساعت ٢.٥ ظهر از سر کار اومدم خونه...
14 دی 1391
1